محل تبلیغات شما

انقدر اتفاقای تلخ و مسخره افتاد که زبونم از گفتنش قاصره و حالمو گرفته طوری که فکنم یماه دوماهه تو وبم نتونستم چیزی بنویسم و حال حرف زدنم ندارم و اگه چنتا از دوستای خوبم سراغمو نمیگرفتن شاید اصلا دیگه پست نمیذاشتم.

به این نتیجه رسیدم که زندگی من اصلاچیزی برای گفتن نداره که بیام اینجا بنویسم:))))

پشت هراتفاق قشنگ زندگیم یه غم بزرگ هس یاقبلش یا بعدش که کلا خوشحالی اون اتفاقو خراب میکنه نمیدونم چطور بگم :/

ازمون ارشد ث نام نکردم چون حسو حال درسخوندن دیگه ندارم حتی کتابهای باحال که قبلا خریدم هم نمیتونم بخونم اعصابم خورد میشه تالای کتابو باز میکنم قبلا خیلی کتاب میخوندم الان حوصلشوندارم کلا بیکار میگردم توخونه و کارم شده اشپزی و کارای خونه نه کلاسی نه هیچی .انگیزه و مهمتر از همه دلو دماغ شروع هیچ کار و سرگرمی جدید رو ندارم حتی حال ندارم بیام تو وب چار تا کلمه ک س شعر بنویسم حداقل مغزم خالی شع.

 

حال و احوال اینروزای من :/

اندرحوالات این روزها

ماجراهای پیچ در پیچ در خصوص پست خیانت

حال ,ندارم ,بنویسم ,بیام ,کلا ,تو ,ندارم حتی ,الان حوصلشوندارم  ,حوصلشوندارم  کلا ,کلا بیکار ,میخوندم الان

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مشاوره،ساخت و راه اندازی واحد های صنعتی از دل من تا ابدیت...